پاتوق ماماناي گل آذر 1393 و ني ني هاي نازنازي شون

روزي که معجزه آمد!

1393/4/27 23:32
186 بازدید
اشتراک گذاری

اين نوشته خاطره من از روزيه که فهميدم يه فرشته کوچولو تو دلمه. دو سالي بود گاهي هوسانه اقدام به بارداري مي کرديم ولي خب خواست خدا چيز ديگه اي بود. درست زماني که فکرشو نمي کنيم معجزه از راه ميرسه!

يه سالي بود دکتر مي رفتم ولي هيچ اتفاقي نمي افتاد. شايد نااميدي من رو اين قضيه تشديد کرده بود. به ظاهر مشکلي نبود ولي....

بقيه ماجرا را در ادامه مطلب ببينيد

 

ايام عيد نوروز رو بنا به دلايلي تنها بودم. خواهرم به ديدنم اومد و خواست منو با خودش به مسافرت ببره اما نيروي عجيبي منو از رفتن به مسافرت بازداشت. حتي حاضر نشدم با همسرم برم مسافرت. چرا؟ نمي دونم.

روز يازدهم فروردين 93 بود که همسرم از سفر اومد. روز اول عيد رفته بود و ده روزي بود نبود. من بي حوصله بودم. چند روزي بود از پري خبري نبود. همسرم خواست تا بي بي چک بذارم. ولي من گفتم نه. مثل هميشه منفي ميشه و ميخوره تو ذوقم.

ولي اون مصر بود و خودش رفت داروخونه و تهيه کرد. من دو روز بعد صبح زود ازش استفاده کردم و در دو ثانيه دو خط پرررررررررررنگ!تعجب

باورم نمي شد و نشد....

همسرم اصرار داشت دوباره يه دونه ديگه استفاده کنم. بازم گفتم نه.

خلاصه همه جا تعطيلي بود و نمي شد براي تشخيص درست به آزمايشگاه رفت! البته مي شد ولي دلم نمي خواست. چرا؟ نمي دونم.

شايد واسه خاطر اين بود که باورم نمي شد...

روز هجدهم فروردين کلاساي دانشگاه شروع شد... من هم اين ترم سه روز اول هفته کلاس داشتم...صبح قبل رفتن به اصرار همسرم رفتم آزمايشگاه و قرار شد بعد از ظهر موقع برگشتن برم جوابو بگيرم....ولي به همسرم نگفتم که دارم ميرم آزمايشگاه....بهش گفتم اگه فرصت کنم ميرم....حال عجيبي داشتم...

آزمايش زود انجام شد و خانم منشي گفت که بين ساعت 4 تا 6 بعدازظهر براي گرفتن جواب بياييد.

من دير رسيدم خونه. حدوداي ساعت شش بود که به همسرم زنگ زدم و گفتم صبح رفتم آزمايشگاه. لطف کن برو جوابو بگير اگه رسيدي. آخه محل کارم دورتر از اون بود.

رسيدم خونه. ساعت يه ربع به هفت بود. همسرم خونه بود. ازش پرسيدم جوابو گرفتي.

گفت نه. نرسيدم.

شام درست کردم. خورديم. نماز خوندم. خواستم قرآن بخونم که ديدم همسرم دستپاچه شده. عجيب بود. محل نذاشتم. يه هو گفت لاي قرآنو ببين. برگه جواب بود. مثبت بوووووووود!!!!!هیپنوتیزم

خيلي غيرمنتظره بود برام. من صبحش که رفتم آزمايشگاه با خودم گفتم اگه يه درصد هم احتمال بدم که مثبت باشه همسرمو سورپرايز مي کنم ولي ماجرا برعکس شدخنده

برعکس تمام خانوما اين همسرم بود که منو سورپرايز کرد و بيشتر از اون خداي خوبم ...خداي مهربونم!

شش ماه بود که بيخيال شده بودم مي گفتم هر چي خدا بخواد همون ميشه و شد....يه عيدي درست و حسابي گرفتم.

هنوزم اون لحظه يادم مياد اشک شوق تو چشام حلقه ميزنه و از خدا ميخوام لذت اين لحظه رو به همه از جمله ماماناي منتظر بچشونه....آمين!محبت

پسندها (2)

نظرات (1)

نوشین
28 تیر 93 11:01
مهناز جون تبریک میگم انشاا... زود زود بیاد بغلت [مرسي عزيزم ايشالا خدا ني ني گل شما رو هم حفظ کنه]